بهار را با درون ببینیم...

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشست و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داد. 

 

روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید. 

 

روزنامه نگار خلاقی از کنار او میگذشت. نگاهی به او انداخت؛ فقط چند سکه در داخل کلاه بود. 

 

او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت و آن را 

 

برگرداند و مطلب دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. 

 

عصر آن روز؛ روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس 

 

شده است! 

 

مرد کور از صدای قدمها روزنامه نگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو  

 

را نوشته بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟ 

 

روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم. 

 

مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلو او خوانده میشد: 

 

                            <امروز بهار است و من نمیتوانم آن را ببینم.>

عشق را به خانه دعوت کنیم...

خانمی از منزل خارج شد و در جلوی حیاط با سه پیرمرد مواجه شد. زن گفت: شماها را  

 

نمیشناسم ولی باید گرسنه باشید لطفا به داخل بیایید و چیزی بخورید. 

 

پیرمردان پرسیدند: آیا شوهرت منزل است؟ 

 

زن گفت:خیر سر کار است. آنها گفتند:ما نمیتوانیم داخل شویم. بعد از ظهر که شوهر آن زن به

خانه برگشت همسرش تمام ماجرا را برایش تعریف کرد. 

 

مرد گفت:حالا برو به آنها بگو که من در خانه هستم و آنها را دعوت کن.زن آنها را به داخل خانه  

 

راهنمایی کرد ولی آنها گفتند:ما نمیتوانیم با هم داخل شویم. 

 

زن علت را پرسید.یکی از آنها گفت:اسم من ثروت است و به یکی دیگر از دوستانش اشاره کرد 

  

و گفت:او موفقیت و دیگری عشق است. حالا برو و مسئله را با همسرت درمیان بگذار و بعد هم 

 

تصمیم بگیرید که طالب کدامیک از ما هستید. 

 

زن ماجرا را برای شوهرش تعریف کرد.شوهر که بسیار خوشحال شده بود با هیجان خاصی گفت: 

 

بیا ثروت را دعوت کنیم و منزلمان را پر از دارایی کنیم.اما زن با او مخالفت کرد و گفت:عزیزم چرا 

 

موفقیت را نپذیریم. در این میان دخترشان که شاهد گفت و گوی آنها بود گفت:بهتر نیست عشق 

 

را دعوت کنیم و منزلمان را سرشار از عشق کنیم؟ 

 

سپس شوهر به زن نگاه کرد و گفت:بیا به حرف دخترمان گوش دهیم برو و عشق را به داخل  

 

دعوت کن! سپس زن نزد پیرمردان رفت و پرسید کدامیک از شما عشق هستید؟ لطفا داخل  

 

شوید و مهمان ما باشید.در این لحظه عشق برخاست و به طرف خانه راه افتاد. 

 

سپس آن دو نفر هم برخاستند و او را همراهی کردند.زن با تعجب به موفقیت و ثروت گفت:من  

 

فقط عشق را دعوت کردم! عشق گفت:اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت میکردید دو نفر از ما  

 

مجبور بودند تا در بیرون منتظر بمانند اما زمانی که شما عشق را دعوت کردید هرجا که من بروم 

 

آنها نیز همراه من می آیند. 

 

هر کجا عشق باشد در آنجا ثروت و موفقیت نیز حضور دارد.