فریاد بزن فریاد بزن
دنیای من ایران
دیروز من
امروز من
فردای من................................ایران
به هر کجا که قدم میگذارید عشق را جاری سازید. قبل از همه در خانه خود؛ به بچه ها
به همسر و به همسایه تان... چنان فردی باشید که هر که نزدتان می آید شما را ترک نکند
مگر آنکه خوشحال و شادمان برود.
نماد زنده محبت الهی باشید.عشق را در چهره و چشمانتان؛
در لبخند و برخورد گرمتان بگسترانید...
هر کسی قادر است فوق العاده باشد...چون به هر حال میتواند مفید واقع شود.
برای مفید بودن مدرک دانشگاهی لازم نیست و مجبور نیستی فعل و فاعلت را با عملت مطابقت
دهی؛ آنچه نیاز است قلبی سرشار از بخشش و محبت است
و روحی که خالق عشق باشد...
آهنگری بود که با وجود رنج های متعدد و بیماری؛عمیقأ به خدا عشق می ورزید.
روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت از او پرسید:تو چگونه میتوانی خدایی را که
رنج و بیماری نصیبت میکند دوست داشته باشی؟
آهنگر سر به زیر انداخت و گفت: وقتی که میخواهم وسیله ای آهنی بسازم یک تکه آهن را در
کوره قرار میدهم.سپس آن را روی سنگدان میگذارم و میکوبم تا به شکل دلخواهم درآید.
اگر به صورت دلخواهم در آمد میدانم که وسیله مفیدی خواهد بود اگر نه آن را کنار میگذارم.
همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خداوند دعا کنم که خدایا! مرا در کوره های
رنج قرار ده اما کنار نگذار!
روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشست و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داد.
روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید.
روزنامه نگار خلاقی از کنار او میگذشت. نگاهی به او انداخت؛ فقط چند سکه در داخل کلاه بود.
او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت و آن را
برگرداند و مطلب دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آن روز؛ روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس
شده است!
مرد کور از صدای قدمها روزنامه نگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو
را نوشته بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلو او خوانده میشد:
<امروز بهار است و من نمیتوانم آن را ببینم.>