آنچه را گذشته است فراموش کن و بدانچه نرسیده است رنج و اندوه مبر.
سحرخیر باش تا کار خود را به نیکی به انجام رسانی.
روح خود را به خشم و کین آلوده مساز؛سخی و جوانمرد باش تا آسمانی باشی.
به شرر و دشمنی کسی راضی مشو؛با مردم یگانه باش تا محرم و مشهور شوی.
راستگو باش تا استقامت داشته باشی؛نه به راست و نه به دروغ قسم مخور.
دورو و سخن چین مباش هیچکس را تمسخر مکن.
در انجمن نزد مرد نادان منشین که تو را نادان ندانند؛مطابق وجدان خود رفتار کن که بهشتی شوی.
قبل از جواب دادن فکر کن؛سپاس دار باش تا لایق نیکی باشی.
متواضع باش تا دوست بسیار داشته باشی؛مغرور و خود پسند مباش زیرا انسان چون مشک
پرباد است و اگر باد آن خالی شود چیزی باقی نمی ماند...
زندگی یعنی پریدن از روی ارتفاعی بلند که افتخار صعودش با توست و تو میتوانی در حین سقوط
به قدرت پروازی که نصیبت شده نیز فکر کنی و در همان لحظه به حادثه ای که در پایین در انتظارت
است نیز بیندیشی.
ما میتوانیم به لحظه های نیامده و یا دقایقی که هنوز درگیرشان نشده ایم بیندیشیم.
اما چه بخواهیم چه نخواهیم زندگی در جریان است؛با تمام زیبایی ها و آنچه که ما گاهی فکر
میکنیم زشت است.مهم این است که باور داشته باشیم که خدا در کنار ماست و دستانمان در
دستان اوست و او هرگز اجازه نمیدهد که در بازارچه شلوغ زندگی گم شده و به حال خود رها
شویم...
با امید؛طلوع آفتاب را طلایی تر و غروبش را رنگین تر میبینی.
با امید؛مهر اطرافیان را بیشتر درک میکنی.
با امید؛از غم دیگران غمگین و از شادی آنها خرسند میشوی.
با امید؛از وقوع حوادث نمیترسی و در هنگام بروز واقعه ای دست وپایت را کمتر گم میکنی.
با امید؛بیشتر به دیگران اعتماد میکنی.
با امید؛خوشبینانه تر به دنیا و اتفاقات آن نگاه میکنی و عینک بدبینی را از چشمانت برمیداری.
با امید؛خیلی از وقایع روزانه از بدی به خوبی تغییر حالت میدهند.
تنها کافیست که به قلبت اجازه دهی امید را درون خود جای دهد.
فرض کنید زندگی همچون یک بازی است.قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را در
آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید.جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده
و باقی آنها شیشه ای هستند.پر واضح است که در صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمین؛
دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد.اما آن چهار توپ دیگر به محض برخورد کاملا شکسته و خرد
میشوند.او در ادامه میگوید:آن چهار توپ شیشه ای عبارتند از خانواده؛سلامتی؛دوستان و روح
خودتان و توپ لاستیکی همان کارتان است.کار را بر هیچ یک از عوامل فوق ترجیح ندهید چون
همیشه کاری برای کاسبی وجود دارد ولی دوستی که از دست رفت دیگر برنمیگردد؛
خانواده ای که از هم پاشید دیگر جمع نمیشود؛سلامتی از دست رفته باز نمیگردد و روح آزرده
دیگر آرامشی ندارد...
روزی مردی؛ عقربی را دید که درون آب دست و پا میزد.او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد
اما عقرب انگشت او را نیش زد.مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد.
اما عقرب بار دیگر او را نیش زد.رهگذری او را دید و پرسید:<برای چه عقربی را که نیش میزند
نجات میدهی؟> مرد پاسخ داد:<این طبیعت عقرب است که نیش بزند
ولی طبیعت من این است که عشق بورزم.چرا باید مانع عشق ورزیدن شوم فقط به این دلیل
که عقرب طبیعتا نیش میزند؟
عشق ورزی را متوقف نساز!لطف و مهربانی خود را دریغ نکن!
<حتی اگر دیگران تو را بیازارند>